راستش را بخواهید، هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم چگونه گذشت سالی که گذشت. فقط یادم هست، وقتی که روی پشتِ‌بامِ ساختمانِ توسعهٔ فناوری چایی می‌خوردیم، صبح بود، بوی علف می‌آمد و من درگیرِ همان خیالِ قدیمی بودم

خیالِ قدیمی این بود، بچه که بودم فکر می‌کردم که روابطِ مشکوکی بینِ شهرها هست، محله‌هایی از تهران هستند که انگار برای قم هستند، حتی یک‌بار محله‌ای از نیشابور را توی شهری دیگر دیدم.

همهٔ این محله‌های جادویی، مربوط به سفرها بودند. یعنی هیچ‌وقت این محله‌های جادویی را دوبار ندیدم.

بعد فکر کردم به دوبار ندیدن. می‌دانستم که فیزیک‌نظریِ باغِ اراج را دوبار نمی‌بینم. نه برای این‌که جادویی بود و این طلسمِ محله‌های جادویی‌ای بود که شهرها از هم می‌ند، نه. برای نماندن.

نماندن، نامِ زیبای دل بریدن و دل کندن است. چیزی‌که در گذرِ این‌سال‌ها برایم مانده همین نماندن است.

نماندن، یک روی مدرن دارد، روی بَزَک‌شدهٔ پیشرفت، نمی‌دانم خامِ این پروپاگاندای جهانی شدم یا نه. ولی روی دیگری هم دارد که برمی‌گردد به قبل از این داستان‌ها، مثلِ شمسِ تبریزی نماندن، مثلِ من استوی یوماه و هو مغبون» و همهٔ قل سیروا»ها و چندتایی که گشتم و پیدایشان نکردم. هنوز خوب نمی‌دانم این‌ها همه یک‌حرف را می‌زنند و این‌که اصلاً برای چه می‌گویند نمان.

خلاصه کلی حرف مانده و من، باید بروم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها